داستان سهراب و رستم

 داستان سهراب و رستم 

ای فرزند ! داستانی است از گفته­ی آن دهقان پاک نژاد که دانای توس آن را جاودان نموده است.

کنون رزم سهراب رانم درست


از آن کین که با او پدر چون بجست


یکی داستان است پر آب چشم


دل نازک از رستم آید بخشم


اگر مرگ داد است بی داد چیست


ز داد این همه بانگ و فریاد چیست


ازاین رازجان تو آگاه نیست


بدین پرده اندر تو را راه نیست



چنین گفته­اند که روزی رستم از بامداد هوای شکار بر سرش زد با ترکشی پر از تیر بر رخش نشست و برای شکار سوی مرز توران روانه شد.
چون نزدیک مرز رسید دشتی دید پر از گله­های گور دید؛ با شادی رخش را بسوی شکار پیش راند. تعدادی شکار را هدف گرفت و با تیر و کمان زد. چون گرسنه شد از شاخه­ی درختان و خار و خاشاک آتشی بزرگ برافروخت. چون آتشی آماده شد درختی را از جا کند گور نری را بر درخت زده و بر آن آتش نهاد. چون گور بریان شد آن را از هم بکند و بخورد. پس از آن سر چشمه­ی آب رفت، تشنگی خود را برطرف کرد و در گوشه­ای بخفت و رخش را نیز رها کرد تا بچرد.
چون رستم به خواب رفت گروهی از سربازان توران از آن دشت گذشتند جای پای رخش را در دشت پیدا کردند به دنبالش رفتند و او را یافتند. سپس هر یک کمندی سر دست آورده و خواستند اسب را بگیرند. چون رخش چشمش به کمندها افتاد حمله آغاز کرد و با آن­ها جنگیده سر یک تورانی را با دندان از تن کند. دو نفر را هم به زخم سم از خود دور کرد و خلاصه سه تن از گروه کوچک کشته شدند، ولی عاقبت رخش گرفتار شد و آن­ها اسب را همراه خود به شهر برده و میان گله­ی مادیان­ها رها کردند تا آن­ها از رخش کره بیاورند.
ساعتی گذشت، رستم از خواب بیدار شد و به دنبال رخش همه جا را گشت، اما اسب پیدا نشد. چون شهر سمنگان نزدیک بود به سوی سمنگان رفت. در راه طولانی، خسته شد و نمی­دانست چگونه با اسلحه و ابزار جنگ پیاده تا شهر برود. رستم زین رخش و لگام او را بر دوش گرفت و روانه­ی راه شد.

چنین است رسم سرای درشت


گهی پشت به زین و گهی زین به پشت



در راه، رستم به آنجا رسید که رخش جنگیده بود، رد پای اسب را دنبال کرد تا نزدیک شهر سمنگان رسید. به شاه و بزرگان خبر دادند که رستم پیاده به سوی شهر می­آید و رخش او در شکارگاه گم شده است. شاه و بزرگان رستم را استقبال کردند و گفتند در این شهر ما نیکخواه توایم هر چه داریم به فرمان توست. رستم گفت : «رخش در این دشت بدون لگام از من دور شد رد پای او را برداشتم تا به شهر سمنگان رسیدم سپاس دارم اگر بفرمایی آن را پیدا کنند زیرا اگر رخشم نیاید پدید، سران را بسی سر بر خواهم برید.»
شاه سمنگان گفت : «ای پهلوان ! تو مهمان من باش و تندی مکن، رخش رستم هرگز پنهان نمی­ماند او را می جوییم و نزد تو می­آوریم.»
رستم خوشحال شد و به خانه­ی شاه سمنگان رفت.
شاه سمنگان در کاخ خود رستم را جای داد. برایش بزم آراست و به هنگام خواب، در جایی که سزاوار او بود جای خفتن آراستند. رستم به خوابگاه رفت و از رنج راه آسوده شد. نیمی از شب گذشته بود و مرغ شب آهنگ بر سر درختان حق می­گفت. لحظه­ای گذشت و رستم متوجه شد در ِخوابگاه نرم کردند باز.
کنیزکی شمعی از عنبر بدست گرفته و به آرامی نزدیک بالین رستم آمد. به دنبال کنیزک دختری ماهروی چون خورشید تابان، دو ابرو کمان و دو گیسو کمند به بالا به کردار سرو بلند.
رستم از صدای در بیدار شد و از دیدن آن دختر خیره ماند، نیم خیز شد، بپرسید از او گفت نام تو چیست، این نیمه شب در این تاریکی چه می­خواهی، چنین داد پاسخ که تهمینه­ام و تنها دختر شاه سمنگان هستم هیچکس را قبول نکرده­ام، کسی از پرده بیرون ندیده مرا، نه هرگز کسی آوا شنیده مرا. مدت­هاست که افسانه­وار از هر کس داستان تو را شنیده­ام، می­دانم از دیو، شیر، پلنگ و نهنگ نمی­ترسی، شب تیره تنها به توران شوی، به تنهایی و یک نفری یک گور بریان را می­خوری، بس داستانه شنیدم زتو، بسی لب به دندان گزیدم ز تو چه بسیار نشانه­ها از تو می­دادند. از عظمت تو حیران می­شدم، امروز شنیدم که خداوند تو را به این شهر آورده است گفتم چگونه می­توانم پهلوان را به چشم ببینم این بود که شبانه همراه با این کنیزک به دیدار تو آمدم. رستم و تهمینه سخن گفتند و قرار شد رستم تهمینه را از شاه سمنگان به همسری بخواهد و آرزو کرد. مگر کردگار، نشاند یکی کودکم در کنار. کودکی که چون رستم به مردی و زور شهره باشد و تهمینه افزود اگر سمنگان همه زیر پای آورم رخش تو را پیدا خواهم کرد.
رستم دانست تهمینه دختری است با دانش و دیگر آنکه از رخش آگهی دارد. تهمتن دست گشود و او را نزد خویش خواند و تهمینه نیز خرامان بیامد بر پهلوان. موبد آوردند رستم به موبد گفت : «هم اکنون نزد شاه سمنگان برو تهمینه را از او برای همسری من بخواه.»
موبد پیام رستم را رساند و شاه سمنگان، ز پیوند رستم دلش شاد گشت و فرمان داد تا با آیین و کیش خودشان آن دو پیمان همسری ببندند. سخن­ها تمام شد و دختر را به پهلوان سپردند.

به بازوی رستم یک مهره بود


که آن مهره اندر جهان شهره بود



رستم آن مهره را از بازو گشود و به تهمینه داد. به او گفت اگر دختری به جهان آوردی این مهره را بر گیسوی او بیاویز، اما اگر پسر بود به نشان پدر مهره را بر بازویش ببند.
چون آن شب گذشت و خورشید تابنده شد بر سپهر، رستم با تهمینه بدرود کرد و پریچهر گریان از او گشت باز.
شاه سمنگان نزد رستم آمد و به او مژده داد که رخش پیدا شده است، رستم نزد رخش آمد زین بر او نهاد و از آنجا سوی سیستان شد چون باد، از آنجا سوی زابلستان رفت و از آن داستان با کسی سخن نگفت.

چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه


یکی کودک آمد چو تابنده ماه



چند روزی گذشت تهمینه کودک را سهراب نام نهاد. چو یک ماه از عمرش گذشته بود، یک ساله بنظر می­آمد. سه ساله شد آرزوی میدان کرد، پنج ساله شد دل شیر مردان داشت. ده ساله شد در آن سرزمین کسی یارای نبرد او را نداشت. در پی اسبان می­دوید، دم اسب را به مشت می­گرفت و نگهش می­داشت.
روزی نزد مادر آمد و گستاخ پرسید پدر من کیست ؟ چون از پدرم می­پرسند چه بگویم ؟ اگر آن را از من پنهان کنی، نمانم تو را زنده اندر جهان.
تهمینه چون سخنان فرزند را شنید بترسید، و به او گفت آرام باش، تو پسر رستم پیلتن، نوه­ی دستان، نبیره­ی سام از نژاد نیرم هستی.

جهان آفرین تا جهان آفرید


سواری چو رستم نیامد پدید



سپس نامه­ای از رستم نزد سهراب آورد با سه یاقوت درخشان و سه بدره­ی زر و گفت پدرت این­ها را از ایران برای تو فرستاده است. این مهره­ها را نگاهدار، اما من نمی­خواهم تو به رستم نزدیک شوی زیرا تو را نزد خود خواهد برد و دل من طاقت دوری ندارد و دیگر اینکه افراسیاب هرگز نباید تو را بشناسد، زیرا که دشمن رستم است و اگر بداند تو فرزند کیستی از خشمش که به رستم دارد تو را تباه خواهد کرد.
سهراب سر بلند کرد و گفت : «مادر چرا نام پدرم را از من نهان کردی ؟ اکنون که دانستم، سپاهی فراهم خواهم کرد و به ایران خواهم رفت، پهلوانان ایران را یک به یک بر کنار می­کنم کاووس را از تخت بر می­دارم و رستم را بر جای کاووس می­نشانم، آنگاه از ایران به توران می­تازم. تخت افراسیاب را می­گیرم و تو را بانوی ایران شهر می­کنم.

چو رستم پدر باشد و من پسر


به گیتی نماند یکی تاجور




اینک باید نخست اسبی شایسته پیدا کنم، سپس آماده­ی نبرد شوم.
تهمینه به چوپان گفت : «هر چه اسب هست بیاور، باشد که سهراب اسبی به دلخواه خود پیدا کند» و چوپان چنان کرد.
اما هر اسب را که سهراب دست بر پشت آن می­نهاد شکم حیوان به زمین می­رسید. سهراب تمام اسب­ها را آزمایش کرد ولی هیچ­یک نیکو نبود. سر انجام کسی نزد سهراب آمد و گفت : «از نژاد رخش کره­ای دارم.» و این شد که سهراب بر آن اسب که از نژاد رخش بود دست یافت. زین بر آن نهاد و بر اسب نشست. چون به خانه رسید زمینه­ی جنگ با ایران را آغاز کرد. پیش پادشاه سمنگان رفت و از او خواست تا وسایل سفرش را فراهم کند.
شاه سمنگان هرگونه ابزار جنگ چنانکه شاهان داشتند به سهراب داد. به افراسیاب خبر رسید که نو جوانی در سمنگان کنون رزم کاووس جوید همی، به او گفتند از تهمینه و رستم سهراب به جهان آمده است افراسیاب نیز از دلاوران لشکر سپاهی گرد نمود هومان و بارمان را همراه با دوازده هزار مرد شمشیر زن روانه­ی سمنگان کرد و به سپهدار لشکر گفت :
«کوشش کن تا آن پسر هرگز نام پدر خود را نداند. با آسودگی بروید زیرا در پی شما من لشکری گران نزد او خواهم فرستاد تا به جنگ ایرانیان اقدام نماید. چون سپاه سهراب به ایران برسد بدون تردید رستم به جنگ آن­ها خواهد آمد، امیدوارم اکنون که رستم پیر شده است به دست سهراب کشته شود، آنوقت برای ما گرفتن ایران بدون رستم کاری ساده است. اگر هم سهراب در جنگ به دست رستم کشته شود دل رستم تا جهان است از آن غم خواهد سوخت.»
هومان و بارمان با سپاهیان نزد سهراب رفتند، هدیه­های افراسیاب را دادند و نامه­ی دلپسند افراسیاب را برای او خواندند، افراسیاب نوشته بود اگر تخت ایران به دست آوری، جهان آرام خواهد شد. از اینجا تا ایران راهی نیست سمنگان و توران و ایران یکی است. اینک سپاهی شایسته نزد تو می­فرستم سیسد هزار سپاهی نزد تو خواهد آمد با پهلوانانی چو هومان و بارمان، اکنون ایشان را فرستادم تا یک چند مهمان تو باشند اگر اراده بر جنگ کردی در کنار تو خواهند بود. سپهدار هومان به سهراب گفت :
«نامه­ی شاه توران زمین را خواندی اینک چه اراده داری ؟»
سهراب گفت : «اگر شما هم نمی­آمدید من خود به جنگ با ایرانیان می­رفتم.»
پس سهراب بر اسب نشست و روی مرز ایران سپه را براند، هر آبادی که در راه بود سوزانیده و خراب کرد تا به دژ سپید رسید. ایرانیان به دژ سپید امید فراوان داشتند. نگهبان دژ «هجیر» دلاور و آن زمان «گستهم» کوچک ولی پهلوان بود، خواهرش نیز با تمام جوانی سوار و شمشیر زن کارآمدی شمرده می­شد.
به هجیر خبر دادند سپاهی فراوان به گرد دژ رسیده است، هجیر جوشن پوشید بر بارو بالا شد و سهراب را نظاره کرد. سپس بر اسب نشست و نزدیک لشکر سهراب رفت. هجیر غرید که : «پهلوان ِاین سپاه کیست ؟ پیش بیاید.»
کسی نزد او نرفت.
سهراب چون سخنان هجیر را شنید مانند شیری از لشکر بیرون تاخت و برابر هجیر قرار گرفت و گفت :
«چرا تنها به جنگ آمدی، تو کیستی ؟ نام و نژاد تو چیست که زاینده را بر تو باید گریست ؟»
هجیر گفت : «سخن کوتاه کن برای جنگ با تورانیان نیازی به سپاه ندارم، هجیر دلیر سپهبد منم، هم اکنون سرت را زتن برکنم.»
سهراب خنده کنان نیزه بر نیزه­ی او انداخت. هجیر نیزه را بر کمر سهراب زد، سهراب نیزه از خود رد کرد، دست پیش برد و ز زین بر گرفتش به کردار باد، بزد بر زمینش چو یک لخته کوه، ز اسب اندر آمد نشست از برش، همی خواست از تن بریدن سرش.
هجیر از سهراب زنهار خواست. سهراب رها کرد او را و زنهار داد، سپس دست او را بسته و نزد هومان فرستاد. هومان شگفت زد شد که چگونه دلیری آن چنان را به آسانی گرفته است ؟
به دژ آگهی رسید که هجیر گرفتار شد، خروش از مردم بر آمد.
در آن دژ زنی بود مانند گردی سوار اهل جنگ و پهلوانی نامدار که «گـُردآفرید» خوانده می­شد. گردآفرید از گرفتاری هجیر ننگش آمد پس زره سواران جنگ را پوشید و بی­درنگ آماده­ی نبرد شد، نهان کرد گیسو به زیر زره و فرود آمد از دژ بکردار شیر.
کمر بسته بر اسب نشسته، گرز و کمان و شمشیر بر زین، در برابر سپاه سهراب چو رعد خروشان یکی ویله کرد و گفت سالار این لشکر کیست ؟ لشکر توران پاسخی نداد سهراب پهلوانی دیگر را در میدان دید و با خود گفت شکاری دیگر پیدا شد.
برخواست، خفتان پوشید، خود بر سر نهاد و اسب به میدان گرد آفرید تاخت. گرد آفرید کمان را به زه کرد و بر سهراب تیر باران گرفت.
سهراب بر جای ماند، اما باران تیر امان نمی­داد پس سر و بدن را زیر سپر پنهان کرد و رو به گرد آفریدگار نهاد، چون سهراب نزدیک رسید، گرد آفرید کمان را بر بازو افکند و سر نیزه را سوی سهراب کرد، سهراب چرخشی کرد و نیزه را بر کمر گرد آفرید زد، چنانکه زره بر تن او یک به یک دریده شد، و با نیزه او را بر زین پیچاند. گرد آفرید تیغ از نیام کشید و بزد بر نیزه­ او و به دو نیم کرد، و خود سر اسب را به سوی دژ برگردانیده و هی بر تکاور زد.
سهراب که خشمگین شده بود به دنبال او اسب تاخت تا به کنار گردآفرید رسید دست پیش برد و برداشت خود از سرش، بند موی گردآفرید از هم گسیخته و درخشان چو خورشید شد روی او.
آن زمان بود که سهراب دانست مرد میدان او یک دختر است، با شگفتی گفت : «اینان چگونه­اند ؟ از ایران سپاه ، چنین دختر آید به آوردگاه.»

زنانشان چنین اند، ایران سران


چگونه اند گردان و جنگاوران




سهراب کمند از زین گشاد و آن را سو گردآفرید انداخت و کمر را به بند درآورد و فریاد کرد از من رهایی مجوی، ای ماهرو تو چرا به جنگ آمده­ای، بیهوده تلاش مکن که رها نخواهی شد. گردآفرید صورت خود به تمامی آشکار کرد چه جز آن چاره نداشت و گفت : «ای پهلوان ! دو لشکر ما را نظاره می­کنند آن­ها شمشیر زدن و گرز کوفتن ما را دیده­اند اکنون که مرا با صورتی گشاده ببینند چه سخن­ها خواهند گفت که پهلوان از پس دختری در دشت نبرد برنیامد، هر چه بیشتر صبر کنی ننگ بیشتر خواهی برد بهتر است که آرام­تر پیش رویم دژ و لشکر را به فرمان تو می­دهم هر زمان که خواستی دژ را بگیر.»
سهراب چون آن سخنان و صورت را دید ز دیدار او مبتلا شد دلش. پاسخ داد : «از این گفته دیگر باز مگرد.» گرد آفرید سر اسب را برگردانید و همراه با سهراب به سوی دژ رفت. کژدهم به درگاه دژ آمد و دختر را با آن خستگی نظاره کرد در دژ را گشادند و گردآفرید به درون رفت.
مردم دژ همه از گرفتاری هجیر و آزار گردآفرید غمگین بودند. کژدهم همراه با بزرگان دژ نزد دختر آمد و گفت خدا را شکر که ننگی بر خاندان ما وارد نشد.
گردآفرید خنده­ی فراوان کرد و بر باروی دژ بالا رفت سهراب را دید که هنوز بر پشت زین نشسته همانجا که بود ایستاده است. پس فریاد کرد : «ای پهلوان ! اکنون هم از کنار دژ و هم از سرزمین ایران باز گرد.» سهراب پاسخ داد : «به ماه و مهر سوگند که این باره با خاک پست آورم، تو را ای ستمگر به دست آورم، چون دژ را گشودم، از گفتار بیهوده­ات پشیمان خواهی شد. آن پیمان که با من کردی چه شد ؟»
گرد آفرید خندید و گفت که : «تورانیان ز ایران نیابند جفت، بیهوده غمگین مشو من روزی تو نبودم. دانم که تو از توران نیستی زیرا فر بزرگی بر تو پیدا است و پهلوانی بزرگ هستی اما چو رستم بجنبد ز جای، شما با تهمتن ندارید پای، آن روز یکی از لشکر تو زنده نخواهند ماند و باید دید بر سر خود تو چه خواهد آمد. بهتر است این سخن را بشنوی و از توران روی بتابی.»
سهراب چون سخنان آن دختر را شنید ننگ آمدش. در کنار دژ جایی بود که پایه­ی بارو بر آن قرار داشت، سهراب با خود به گفت امروز وقت گذشت. به هنگام شب دژ را علاج خواهم کرد. چون سهراب رفت، گژدهم به کاوس نامه نوشت و آنچه گذشته بود و داستان سهراب را یک به یک یاد کرده و افزود این دژ مدت زیادی مقاومت نخواهد کرد. نامه را مهر کرد و از راه مخفی دژ سواری را نزد کاووس فرستاد و خود نیز همراه با خانواده­ی خویش از همان راه بیرون شد.
فردا که آفتاب دمید سپاهیان توران آماده­ی نبرد شدند، سهراب نیزه به دست گرفت. بر اسب نشست، با امید اسیر کردن تمامی مردم دژ به پای قلعه رفت هر چه نگاه کرد هیچکس بر بارو نبود فرمان داد در دژ را گشودند به درون رفتند اما شب هنگام کژدهم با سواران و دژداران و خاندانشان از آن راه که در زیر دژ بود بیرون رفته بودند. سهراب همه کس را که در دژ بود پیش خواند و از هر کس نشان گردآفرید را جست اما دریغ که او رفته بود.
سهراب با هیچکس درباره­ی گردآفرید سخن نگفت. اما هومان از فراست دریافت که سهراب پریشانی دارد. اندیشه کرد که شاید دام کسی پایبند آمده است و، زلف بتی در کمند آمده است.
روزها گذشت تا اینکه فرصتی یافت و پرسید چه شده است بزرگان پیشین چنین از باده­ی محبت مست نشده­اند که تو شدی، سد آهوی مشکین به کمند گرفتند اما بر یکی هم دل نبستند. حال بگو چه شده است ما از توران برای جنگ بیرون آمدیم سر مرز ایران را فتح کردیم این دژ را به آسانی گرفتیم اکنون وقت مکث نیست. تا اندیشه کنی کاووس، رستم، توس، گودرز، گیو، فرامرز، بهرام، گرگین و سدها پهلوان دیگر به این سو خواهند آمد و کار دشوار خواهد شد. تویی مرد میدان این سروران، چه کارت به عشق پری پیکران.
تو کاری را که با افراسیاب پیمان کرده­ای به پایان برسان، زمانیکه جهان را گرفتی زیبایان همه تو را سجده خواهند کرد، اگر زر و زور داشته باشی همه گرد تو جمع خواهند شد، هومان آن قدر گفت تا سهراب بیدار شد و گفت ای سپهبد با تو پیمان نو کردم. سپس نامه به افراسیاب نوشت و پیروزی بر دژ را با گرفتن هجیر یک به یک یاد کرد.
اما بشنو از کاووس، روزی در ایوانش نشسته بود که فرستاده­ی کژدهم اجازه خواست و نامه را تسلیم وی کرد. کاووس پهلوانان و بزرگان را دعوت کرد، نامه را برایشان خواندند. مشورت کردند و گفتند هماورد سهراب فقط رستم است. قرار شد که گیو به زابل رفته و رستم را روانه­ی جنگ نماید، کاووس نامه­ای پر ستایش به رستم نوشت و افزود پهلوانان نامه­ی کژدهم را خواندند و تصمیم گرفتند گیو نزد تو بیاید و چون نامه رسید اگر خفته زود برجه به پای، و گر خود بپایی زمانی مپای، چه تو فقط هماورد سهراب هستی.
نامه را مهر کردند و گیو روانه­ی زابل شد. کاووس گفت اگر شب رسید فردایش باز گرد گیو نزدیک زابل رسیده بود که به رستم خبر دادند سواران چون باد به سوی تو می­آیند. تهمتن پیشباز کرد گیو به رستم رسیده پیاده شد رستم از ایران و کاووس پرسید، به ایوان رفتند گیو نامه را داد. رستم نامه را بخواند و با خنده گفت : «سواری مانند سام گرد پدید آید، از آزادگان شگفت نیست اما از تورانیان بسیار دور است، نمی­دانم این پهلوان نام آور کیست ؟ من از دختر شاه سمنگان یک پسر دارم ولی او هنوز کودک است. زر و گوهر فراوان به دست کسی برای مادر او فرستادم و حالش را پرسیدم. مادرش پیام داد که هنوز کودک است، هنوز آن نیاز دل و جان من، نه مرد مصافست و لشکر شکن، چون او بزرگ شود چنین پهلوانی خواهد بود. رستم و گیو به کاخ دستان رفتند و درباره­ی سهراب سخن گفتند. به رستم گفتند فرزند تو آن چنان نشده است که به رزم ایرانیان آمده هجیر را از پشت زین ربوده و دستش را به کمند ببندد. هر چه دلیر شده باشد هنوز کودک است. رستم دستور داد تا لشکر آماده­ی حرکت شود، گیو گفت : «ای جهان پهلوان ! می­دانی کاووس تند است و تیز مغز، اگر در زابل بمانیم کاووس خشمگین می­شود بخصوص که چند بار کاووس تاکید کرد که زود باز گردیم. چند روزی گذشت تا رستم گفت رخش را زین کردند، سواران زابل بر اسب نشستند و به سوی کاووس حرکت کردند. به کاووس خبر دادند که رستم می­رسد. کاووس به توس و گودرز دستور داد تا یک روز راه رستم را استقبال کنند. روز بعد رستم همراه با توس و گودرز و گیو به ایوان کاووس رسیدند. زمین بوسیدند. ستایش کردند اما کاووس آشفته نشسته و ابدا پاسخ نداد بر سر گیو بانگ زد و رو به رستم کرد و گفت : «تو که هستی که فرمان مرا سست می­کنی ؟ اگر شمشیر در دستم بود مانند ترنجی که پوست کنند، سرت را می­زدم. پس به توس گفت : «اکنون برو رستم و گیو را زنده بر دار کن و درباره­ی ایشان دیگر با من سخن مگو. گیو دلخسته شد و از اینکه رستم را سخن سخت گفته بودند تند شده بود. کاووس چین بر جبین انداخت پس از سخنان دیگر از جا بلند شد تا برود، توس از جا بلند شد دست رستم را گرفت تا از پیش کاووس بیرون روند. رستم گمان کرد که توس می­خواهد دستور کاووس را اجرا نماید. تهمتن دست زیر دست توس زد که بر زمین خورد و رستم از روی او بتندی گذشت و در برابر کاووس قرار گرفته گفت : «همه کارت از یکدیگر بدتر است، و شهریاری سزاوار تو نیست. چنین تاج سنگین که بر سر دون مغز قرار گرفته در دم اژدها شایسته­تر است تا سر تو. اما من، آن رستم زال نام آورم، که هرگز نزد شاهی چون تو سر خم نمی­کنم، مصر، چین، هاماوران، روم، سگسار، مازندران همه­ی بنده در پیش رخش منند و تو خود جانت را از من داری حال که دشمن آمده اگر می­توانی تو سهراب را زنده بردار کن، چون بخشم آیم شاه کاووس کیست، به توس می­گویی دست مرا بگیرد، توس کیست، گمان می­کنی از خشم تو باک دارم، نه چه کاووس پیشم چه یک مشت خاک. من پیروزی خود را از خدا می­گیرم نه از لشکر، نه از پادشاه، من بنده­ی تو نیستم، من یکی بنده­ی آفریننده­ام. پهلوانان سال­ها قبل از تو مرا به شاهی برگزیدند و من، سوی تخت شاهی نکردم نگاه. اگر من آن را می­پذیرفتم امروز تو به اینجا نرسیده بودی اما سخنان تو سزای من بود، پاسخ آن نیکویی­ها باید چنین می­بود، اگر من کیقباد را از البرز کوه نمی­آوردم، تو هرگز کارت به اینجا نمی­کشید، اگر به مازندران نمی­رفتم، اگر دل و مغز دیو سپید را نمی­سوختم تو در اینجا ننشسته بودی. بعد رو به پهلوانان و بزرگان کرد و گفت : «شما هیچ یک مرد میدان سهراب نیستید جان خودتان را چاره کنید. از این پس مرا در ایران نخواهید دید، با خشم از ایوان بیرون شد بر رخش نشست و از پیش ایشان برفت.
پهلوانان همه غمگین شدند و نزد گودرز رفته گفتند شکستن دل رستم سزاوار نیست. کاووس از تو حرف شنوی دارد اینک بیا، به نزد آن شاه دیوانه شو و سخن تازه بگو تا شاید به راهش آوری. پهلوانان گفتند شاه، ندارد دل نامداران نگاه، زمانیکه با رستم چنان کند با دیگران چه خواهد کرد ؟ در جنگ هاماوران چه پهلوانی­ها کرد و کاووس را به تخت بازگردانید، اگر دشمن در پیش نبود همه می­رفتیم. اکنون کسی را بفرستیم تا بلکه رستم باز گردد درست، گودرز نزد کاووس رفت و به کاووس گفت : «رستم چه کرده بود که امروز لشکر ایران را بی­پناه کردی، هاماوران فراموشش شد، دیوان مازندران را از یاد بردی که گفتی او را زنده بر دار کن ؟
اینک او رفته و پهلوانی چون گرگ به ایران تاخته است، چه کسی با او خواهد جنگید، کژدهم او را دیده به من می­گوید آن روز هرگز مباد، که با او سواری کند رزم باد، کسی که پهلوانی چون رستم دارد باید کم خرد باشد تا دل او را بیازارد.
کاوس چون سخن گودرز را شنید، از گفته­ها پشیمان شد و گفت : «ای پهلوان ! لب پیر با پند نیکوتر است. اکنون پیش رستم برو و تندی مرا از دل او بیرون کن و او را نزد من بیاور.»
گودرز از ایوان کاووس بیرون رفت و همراه با او سران سپاه، پس رستم اندر گرفتند راه، رفتند و رفتند تا به رستم رسیدند. قصه­ها گفتند. گودرز گفت، تو دانی که کاووس را مغز نیست. به تندی سخن می­گوید، فریاد بزند و بگوید هم، آنکه پشیمان شود و حال اگر جوان پهلوان از کاووس آزرده است ایرانیان گناهی ندارند. تو شهر ایران را در برابر دشمن گذارده و رو پنهان می­کنی، کاووس از آن سخنان پشیمان شده است. باز گرد و سپاه را سرپرستی کن، جهان پهلوان گفت : «من از کاووس بی­نیازم، من او را از بند بیرون کشیدم. او مردی ابله است، در سرش دانش نیست، سرم سیر شد و دلم کرد بس، جز از پاک ایزد نترسم زکس.»
چون رستم تمام سخن­های خود را گفت. گودرز لب به سخن گشود و راهی دیگر زد و گفت گروهی گمان می­کنند که جهان پهلوان از آن تورانی ترسیده است و می­گویند چون رستم از آن تورانی ترسیده برای دیگران جای درنگ نیست. گودرز گفت : «ای پهلوان ! چنین پشت بر شهر ایران مکن» و آنقدر در این زمینه حرف و مثال آورد که رستم در پاسخ بماند و گفت تو دانی که نگریزم از کارزار، ولیکن رفتار کاووس ما را سبک کرده است.
گودرز رستم را وا داشت که به ایوان کاووس بازگردد چون رستم و گودرز به ایوان کاووس رسیدند، کاووس بلند شد از او پوزش خواست و گفت : «این تندی در گوهر و سرشت من است و چنانکه خدا در وجود من نهاده است می­روید و خود من نیز از آن در رنج هستم. خوب می­دانم که پشت لشکر ایران تو هستی همیشه به یاد تو هستم شاهی من داده­ی توست. خداوند مرا تاج و تخت داد و تورا تیغ و زور. می­دانی تو را برای چاره جستن خواستم و چون دیر رسیدی تند شدم و اگر تو را آزرده کردم پشیمانم خاکم در دهان باد.»
رستم گفت : «تو کی هستی و ما همه کهتریم، اکنون آمده­ام تا هر چه را تو فرمان دهی انجام دهم.»
پس کاووس فرمان داد جشنی آراستند که تا نیمه­های شب ادامه داشت. فردا صبح چون خورشید سر زد، کاووس به گیو و توس فرمان داد تا ببندند بر کوهه پیل کوس­ها و در پی آن سپاهیان منزل به منزل به سوی مرز توران حرکت کردند.
چون به نزدیک سپاه توران رسیدند خروشی از دیدبانان سهراب بلند شد که اینک سپاه ایران آمد. سهراب بر بلندی رفت و آن سپاه را که کرانه نداشت به هومان نشان داد. هومان چون سپاه را دید به یاد آن زمان که ضرب دست ایرانیان را چشیده بود دلش پر بیم شد. سهراب گفت : «در این لشکر یک مرد جنگی به چشم نمی­خورد از سرداران خبری نیست.» سخن فراوان گفتند و هر دو به چادر خویش برگشتند و به خوردن نشستند. 
از آن سو سراپرده­ی کاووس را آراستند و اطراف آن آنقدر خیمه زدند که در کوه و دشت جایی باقی نماند. چون شب تیره شد، تهمتن نزد کاووس رفت.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:,
ارسال توسط shervinyadegari

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 24
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 24
بازدید ماه : 24
بازدید کل : 1472
تعداد مطالب : 24
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1